» عمومی » خانواده » چرا نوجوان‌ها فکر می‌کنند، بزرگترها احمق هستند؟!
خانواده

چرا نوجوان‌ها فکر می‌کنند، بزرگترها احمق هستند؟!

تیر 22, 1395 0018

فرادید| اِما بدینگتون حسرت روزهایی را می خورد که پسرهایش او را مانند یک الهه می پرستیدند. اما حالا آنها وارد دروان تازه ای در زندگی شده اند که والدین خود را مسخره می کنند …

به گزارش فرادید به نقل از گاردین، فکر می کنی من احمق هستم؟ دیر یا زود به عنوان یک پدر یا مادر این سوال را از زبان خودت می شنوی. شما هیچ راه فراری ندارید. این سوال بدون آنکه آگاهانه به آن فکر کرده باشی بر زبانت می آید. این سوال یک نوع ترفند زبانی برای جلب توجه است و پدر و مادرهای ما هم برای جلب توجه این کار را می کردند، بخشی از دستور زبان عصبانی بودن است. مثلا شما زمانی که فرزندتان با بی تفاوتی به شما زل می زند و تلفن گم شده اش را از شما می خواهد از آن استفاده می کنید.

البته بچه ها این ترفند زبانی را نمی فهمند و در جواب سوال شما پاسخ می هند که بله، آنها فکر می کنند که شما احمق هستید. خیلی احمق. به عنوان یک پدر یا مادر وقتی که جایگاه تان از مقام یک قهرمان به سطح یک ابله ملال آور تغییر می‌کند به نقطه ای در زندگی رسیده اید که دیگر قابل برگشت نیست. به شما تبریک می گویم!

تا حالا این اتفاق دوبار برای من افتاده است. پسر بزرگ من 14 ساله است و برادرش تنها 12 سال سن دارد اما به خاطر بلوغ زودرس بچه های دوم، او خیلی زودتر در هنر احمق خواندن من استاد شده است. هر دوی آنها در وسط امتحان هایشان هستند. ممکن است که من انسان نالایقی باشم که به دستاوردهای حرفه ای ام بی تفاوت هستم (پسرهای من مطمئنا این طور فکر می کنند) اما من در همه امتحاناتم بالاترین نمره را می گرفتم. من عاشق امتحان ها هستم اما مشخص شده که توانایی من در بیاد آوردن آنچه خوانده ام زمان بر است: من برای پذیرفتن مسئولیت رسیدگی به امور بچه ها بسیار نامناسب هستم. مرا از هر گونه درگیری در درس های ریاضی یا علوم بچه ها منع کرده اند و توانایی من در کار حرفه ای ام که با احترام از آن یاد می شود به پیشنهاد برای یک گردش دست جمعی لذت بخش در روستا تقلیل پیدا کرده است (که خیلی وقت است این کار را هم انجام نمی دهم). تلاش می کنم پسر بزرگم را درگیر بحث جالب فئودالیسم کنم اما او طفره می رود؛ وقتی سعی می کنم افعال زبان چینی را از پسر کوچکترم امتحان بگیرم با لبخندی معنا دار تلفظ من را تصحیح می‌کند.

با ناامیدی امروز صبح پسر بزرگترم را بالای پله ها صدا کردم تا آخرین توصیه ها را برای امتحان به او بگویم. همین که شروع کردم تا تکنیک جالب خودم را برای جواب دادن سوالاتی که آنها را مرور نکرده است به او بگویم، پسرم دست هایش را رو شانه های من گذاشت و به من نگاه  عجیب و غریبی کرد، کاری که برایم تازگی داشت. این کار او شبیه پانداهای ناشی ای بود که دارند از درخت می افتند. آنها برای چند لحظه خنده دار هستند اما در اصل مضحک اند.
او گفت: «من دارم می روم» و  به آرامی اما  مصمم خودش را از من جدا کرد و بعد دو طرف صورت من را بوسید. این زندگی این روزهای من است. من شبیه آن پاندای ناشی ای شده ام که دارد از یک درخت می افتد و همه دارند به او می خندند، او را اذیت می کنند و او تنها تحمل می‌کند.

قبلا زندگی راحت تر بود. من مثل یک فرشته بودم، یک الهه که می توانست معجزه کند. فرزندانم کاملا به من ایمان داشتند. در آن زمان من فقط می بایست برای آنها کارتون های مسخره ای پخش می کردم و برایشان کیک شکلاتی می پختم و خیلی ساده نیروی جاذبه را برایشان توضیح می دادم و از وایکینگ ها به عنوان یک قهرمان تمجید می کردم. اما حالا وقتی که دارم به آنها برخی آموزش‌ها در مورد بلوغ می دهم یا در مورد نگهداری از کابل تلوزیون حرف می زنم یا عقیده ای در مورد سوریه را بیان می کنم آنها از زور عصبانیت به من می خندند.

قبول دارم که اخیرا تا یک اندازه دچار گیجی مخصوص میان سالی شده ام  و متاسفانه این با هشیاری بچه هایم که خاصیت اصلی سن شان است هم زمان شده است. آیا وقتی که می گویند «Ram بیشتری بخر» یا «SLI قوی» می دانم که منظورشان چیست؟ نه . آیا من واقعا از پسر کوچکم پنج بار پرسیده ام که آیا فردا به شنا می رود یا نه؟ شاید. من نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. اخیرا آنها سرگرمی لذت بخش تازه ای پیدا کرده اند، بارها ویدیویی را به من نشان می دهند که من می باید احتمال وجود سه حیوان یا خودرو که پشت سه در پنهان شده اند را حساب کنم. این کار مرا گیج می کند و اشک من را در می آورد. وقتی که من و پدرشان بعد از شام روی مبل خوابمان می برد و بعد از مدتی گیج و منگ از خواب بیدار می شویم، آنها مطمئن می شوند که ما واقعا شخصیت های رمان احمق ها نوشته رولد دال هستیم.

 

به عنوان یک مادری که بچه هایم به دو زبان صحبت می کنند مشکلم دو برابر است. تلفظ من مثل کسی است که ناشیانه  فرانسوی صحبت می کند، اشتباها برای مداد تراش لفظ خانم را می آورم و برای مصاحبه پیشوند آقا، این در حالی  است که هر دو پسرم دوست دارند که پدرشان را وادار کنند که کلماتی مثل «Thirsk» و «wide-mouthed frog» را بگوید تا لهجه فرانسوی اش را مسخره کنند.

البته ما در این زمینه تنها نیستیم و همین موضوع کمی ما را آسوده می کند. همه نوجوانان فکر می کنند که والدین شان احمقند. این امر خاصیت هر تکاملی است: یک بیرحمی ای که تقریبا فراگیر است، آنها را ترغیب می کند که  خانه شان ترک کنند و والدین شان را تشویق می کند تا آنها را پس بزنند. وقتی پسرم با منی که فارغ التحصیل تاریخ معاصر هستم از عوامل جنگ جهانی اول بحث می کند اذیت می شوم، به یاد خانم زیست شناسی می افتم که حافظ محیط زیست بود و پسرش او را که مشاور انرژی های جایگزین بود با سوال هایش در مورد احتیاج به انرژی های تجدید شونده ناراحت می کرد، آنوقت شوهر و دیگر آشنایان تلاش می کردند که جواب های بی ربطی به پسر 11 ساله او بدهند. همه ما سر و ته یک کرباس هستیم، گیج و نالایق که به ندرت می توانیم دستگاه کنترل از راه دور را به تنهایی بکار ببریم.

ما با تقلید از نسل والدین احمقی که این موضوع را درک نمی کنند، افرادی که راهکارهای نجات بخشی از گذشتگان مان گردآوری کرده اند را نادیده می گیریم. پیش از هر چیز با این راهکارها می توانیم به راحتی فکر کنیم که ممکن است این وضعیت تا اندازه ای نتیجه رفتارهای خودمان در گذشته باشد. شما این کار را با پدر و مادر خود کرده اید و حالا پس از سالها فرزندان تان این کار را با شما می کنند.

به عنوان یک نوجوان، من به برتری فکر وسیع ام نسبت به پدر و مادرم پرفسور بدینگتون و پرفسور بالدوین مطمئن بودم هرچند از مخالفت با آنها دچار شکست می شدم. پس از مرگ پدرم یک مدل ریاضی را به نام او کردند اما من در شش سالگی معتقدم بودم که او احمق ترین فرد روی زمین برای پیاده روی است. آنقدر بطور عجیب و غریبی در مورد حماقت او اعتقاد داشتم که در خیابان 10 قدم از او عقب تر راه می رفتم. حالا مجازات آن کارم را از طریق فرزندانم تحمل می کنم. هر کسی سزای عمل خودش را می بیند. من مشتاقانه منتظرم ببینم که نوه هایم در آینده راه پسر هایم را در این جدایی نفرت بر انگیز و تلخ دنبال می کنند.

اما حتی اگر بشود کاری در این مورد انجام داد، چه می توانیم بکنیم؟ دو نظریه در این مورد وجود دارد. اولی می گوید خیلی سخت نگیر. آیا می دانید که گربه ها چگونه افرادی که کمترین توجهی به آنها ندارند را جذب می کنند؟ نوجوان ها اساسا مثل گربه ها هستند (واضح است که بچه های 4 تا 10 سال مثل سگ های بازیگوش و بچه های زیر 4 سال حاصل ترکیب نامقدس میمون های زوزه کش و راسوهای بد بو هستند.)

تا جایی که می توانید به هیچ وجه تلاش نکنید که با خونسردی توجه بچه ها را را به خودتان جلب کنید. همه ما به یاد داریم معلم های که سعی می کردند در مقابل بچه ها کوتاه بیایند چه قدر منزجر کننده بودند. این کار را نکنید. ماجراهای مهمانی دادن و به جشنواره رفتن تان حالتان را بهم می زند: برای آنها مهم نیست که شما یک گروه موسیقی را پیش از آنکه معروف شوند می شناختید یا با فلان هنر پیشه عکس یادگاری انداخته اید. فحش و ناسزا ندهید. به تلاش خود ادامه بدهید. ناپدری ام تلاش زیادی کرد که من و خواهرم را به خواندن رمان های روسی تشویق کند و جلوی سیگار کشیدن ما در حیاط پشتی را بگیرد. اما نتیجه کارش تیره کردن رابطه ما با او بود.

اگر بخواهید این شیوه را از طریق تعالیم مذهبی پیش بگیرید، ممکن است گاهی اوقات پیشرفت کمی داشته باشید: مثلا وقتی که دارید تلویزیون تماشا می کنید سرشان را رو شانه شما خم کنند، یا بی مقدمه از شما بخواهند که نحوه پخت کیک شکلاتی را به او آموزش بدهید یا یک سوال ریاضی را برایشان حل کنید. اما ممکن نیست پیشرفت بیشتری داشته باشید. نکته کلیدی این است که اهیمت زیادی به هر یک از این راه ها ندهید.

در عوض، می توانید به آنها نشان دهید که کارهایتان درست است. در کارهای تان اغراق کنید: در خیابان لباس بادگیر بپوشید و بگویید که عاشق آهنگ تازه خواننده مورد علاقه تان هستید و بعد شروع کنید و آن را با صدای بلند بخوانید از آنها بپرسید که آیا هنوز فلان هنرپیشه درجه دو را دوست دارند یا نه؟ همان مسخره ای باشید که آنها فکر می کنند: این طور بودن آرامش بخش تر است تا اینکه مثل یک عروسک خیمه شب بازی خنده دار، مسئول توزیع پول باشید. خلاصه اینکه شما نمی توانید نظر یک نوجوان را در مورد خودتان تغییر دهید برای اینکه آنها پیشاپیش بدترین تصور از شما را در ذهن خود دارند.

مسئله این است که من عاشق نوجوان ها هستم چه فرزندان خودم چه بچه های دیگران. علیرغم  تمام اهانت ها، مسخره کردن ها و بی اعتنایی به پیشنهادهای بسیار خوب، آنها موجودات شگفت انگیزی هستند: بامزه، سرزنده و پر از ایده و به معنی واقعی انسان. واقعا همین که کنار آنها باشم احساس خوشبختی می کنم. ( جز اوقاتی که دلم می خواهد خفه شان کنم. بهتر است بگویم که احساس الانم 50:50 است.)

دیگر اینکه من در مورد این موضوع فکر می کنم، علاوه بر این دچار این وسوسه شده ام که نتیجه بگیرم که شاید ما احتیاج داریم که قضاوت آنها را بپذیریم: ما احمق هستیم. این جهان، جهان آنهاست و ما با تغییرات کشنده آب و هوا، ترس از عقاید نامتعارف و تصمیمات نادرست سیاسی مان این جهان را برای آنها جای نا امنی می کنیم. دوستم باربارا اخیرا به دختر نوجوانش گفت کاش می شد کاری کرد که جلوی اهانت هایی که به بزرگترها می شود را گرفت. دخترش در جواب گفت: «اینقدر چرند نگو»

http://faradeed.ir/files/fa/news/1395/4/22/68783_290.jpg

به این نوشته امتیاز بدهید!

م. موسوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

  • ×